کد مطلب:129533 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:222

دوستی دنیا سرآمد همه گناهان
طـبـری گـوید: سبب بیرون رفتن عمر سعد به سوی حسین (ع) این بود كه عبیداللّه زیاد وی را هـمـراه چـهارهزار تن كوفیان رهسپار دستبی [1] ساخته بود؛ كه دیلم ها حـمله برده،


آن جا را تصرف كرده بودند. ابن زیاد فرمان حكومت ری را برای او نوشت؛ و بـه وی فـرمان حركت داد. او رفت و در حمام اعین با مردم اردو زد. چون كار حسین (ع) به آنـجـا كـشید و حضرت عازم كوفه گردید، ابن زیاد، عمر سعد را فرا خواند و گفت: به سـوی حسین حركت كن؛ و پس از آنكه از كار او فراغت یافتیم، تو بر سر كار خویش می روی.

گـفت: خدایت رحمت كند، اگر می توانی مرا از این كار معاف داری چنین كن! عبیداللّه گفت: می توانم، به شرط آنكه پیمان ما را به ما بازگردانی!

چون این را گفت، عمر سعد اظهار داشت: امروز را به من فرصت ده تا در كار خویش بنگرم. [2] .

عـمـر بازگشت و با خیراندیشان به مشورت پرداخت. با هر كس مشورت می كرد وی را از این كـار بـاز مـی داشـت. حـمـزه بن مغیرة بن شعبه، [3] خواهر زاده ی عمر سعد، آمد و گفت: دایی، تو را به خدا سوگند، مبادا به جنگ حسین بروی و عصیان پروردگار كرده، قـطـع رحـم كـنـی. بـه خـدا سـوگـنـد اگـر هـمـه ی دنـیـا و سلطنت زمین از تو باشد و تو از آن دست برداری، برای تو بهتر از آن است كه خدای را با خون حسین بن علی (ع) دیدار كنی!


عمر سعد گفت: ان شاءاللّه چنین می كنم!.

هشام گوید: حدیث كرد مرا عوانة بن حكم از عمار بن عبداللّه بن یسار جهنی، از پدرش كه گفت: بر عمر سعد وارد شدم كه فرمان حركت به سوی حسین یافته بود!

بـه مـن گـفـت: امـیـر بـه من فرمان داده است كه به سوی حسین حركت كنم؛ و من این كار را نپذیرفتم.

گـفـتـم: خدایت قرین هدایت بدارد، چنین مكن و سوی او مـرو! گـوید: من از نزد او رفتم پس ‍ شخصی آمد و گفت: اینك عمر سعد مردم را به سوی حسین می خواند!

گـویـد: نـزد او رفـتم و دیدم كه نشسته است؛ چون مرا دید روی برگرداند؛ و من فهمیدم كه او آهنگ حركت دارد. بازگشتم!

گـویـد: آنگـاه عـمـر سعد نزد ابن زیاد رفت و گفت: خداوند تو را قرین صلاح بدارد، تـو مـرا بـه ایـن كـار گـمـاشتی. برایم فرمان نوشتی و مردم از آن خبر یافته اند. اگر صـلاح مـی دانـی دربـاره ی مـن چـنـین مكن و كسان دیگری از اشراف كوفه را به سوی حسین بفرست كه لیاقت و كفایت جنگی آنان از من برتر است و آنگاه چند تن را برایش نام برد.

ابـن زیـاد گـفـت: نـمی خواهد بزرگان كوفه را به من بشناسانی، من درباره ی كسی كه می خـواهـم بـفـرسـتـم از تـو نـظـر نخواسته ام. اگر می خواهی خود با سپاه ما برو وگرنه فرمان ما را باز پس ده. چون اصرار او را دید. گفت: من خود می روم... [4] .

این چنین بود كه دوستی دنیا چشم بصیرت عمر بن سعد را كور كرد و او را از نظر روحی چـنـان سـسـت كـرد كه قدرت و اراده ی اتخاذ تصمیمی درست كه وی را از عذاب شدید خداوند بـرهـانـد، نـداشـت. بـا آنكه بسیار وی را نهی كردند و هشدار دادند، ولی او گوش شنوا نداشت.

نقل شده است كه علی (ع) به عمر سعد گفت: چه حالی خواهی داشت آن هنگامی كه میان انتخاب بهشت و دوزخ قرار گیری و تو دوزخ را اختیار كنی!؟ [5] .


گـویـد: عـمر سـعـد بـه حـسـین (ع) گفت: ای ابا عبداللّه، گروهی از مردمان نابخرد می پندارند كه من شما را می كشم! حـسـیـن (ع) گـفت: آنان نابخرد نیستند، آنان خردمندند بدان، چشم من از این روشن است كه پس از من از گندم عراق جز اندكی نخواهی خورد! [6] .

عبداللّه بن شریك عامری گوید: من از اصحاب علی (ع) می شنیدم كه چون عمر سعد از در مـسـجـد وارد می شد می گفتند: این قاتل حسین بن علی (ع) است؛ و این مدتی پیش از كشته شدن آن حضرت بود! [7] .

عـمـر سعد ملعون نه تنها بنده ی دنیا بود، بلكه تمایلات و گرایش های اموی نیز داشت. او از كسانی بود كه به حكومتشان تقرب می جست؛ و از جمله ی كسانی بود كه موضوع ضعیف بـودن یـا تـظـاهـر بـه ضـعـف «نـعـمـان بـن بـشـیـر» را در رویـارویـی بـا مـسـلم بـن عقیل، به یزید بن معاویه نوشتند. [8] .

او هـمـه ی فـرامـیـن ابـن زیـاد را در قتل امام حسین (ع) در اینكه پیكر آن حضرت را زیر سم اسبان خرد كند، به اجرا در آورد! [9] .

پـس از آنكه با كمال شقاوت زشت ترین فاجعه ی بشری را مرتكب شد، اندوهناك شد و به خاطر آنچه از دنیا و آخرت از دست داده بود پشیمان گشت، ولی دیگر سودی نداشت.

در تـاریـخ آمـده اسـت كـه عـمـر سـعد پس از عاشورا ـ و پس از آنكه ابن زیاد به وعده اش عـمـل نـكـرد و حـكـومت ری را به او نداد و در قدرت سهیم نكرد از مجلس او بیرون آمد و می خـواسـت كـه نـزد خـانـواده اش بـرود. او در راه مـی گفت: هیچ كس آن طور كه من بازگشتم بـازنـگـشـت. از ابـن زیـاد فاسق، ظالم و پسر ستمكار فرمان بردم! و به حاكم عادل عصیان ورزیدم و با خویشاوندانی شریف قطع رحم كردم!.


مـردم او را از خـود رانـدنـد و چـون از كنار مـردم مـی گـذشـت از او روی بـر مـی گرداندند. هرگاه وارد مسجد می شد، مردم بیرون می رفتند و هر كس او را می دید، دشنامش می داد. او پیوسته در خانه اش ماند تا آنكه كشته شد. [10] .


[1] دسـتبي: «ناحيه ي وسيعي بود كه ميان ري و همدان تقسيم شده بود. بخشي از آن دستبي رازي نام داشت و از حدود نود روستا تشكيل مي شد. بخشي ديگر دستبي همدان بود و شـامـل چـنـد روسـتا بود. گاه به قزوين نيز اضافه شده است. چون كه به حومه ي آنجا مـتـصـل بـود. دسـتـبـي پيوسته به صورت دو بخش ‍ باقي بود، بخشي از آن به ري و بخشي ديگر به همدان تعلق داشت. تا آنكه يكي از ساكنان قزوين، از بني تميم، به نـام حـنـظـلة بـن خـالد، مـلقـب بـه أبـا مـالك، دسـت بـه كـار آنـجـا شـد و آن را بـه طور كامل حومه ي قزوين قرار داد...» (معجم البلدان، ج 2، ص 454).

[2] عـمـر سـعـد آن شـب را تـا بـامـداد در انـديـشـه بـه سـر برد! آيـا بر جنگ دسته ي گـل رسـول خـدا (ص) بـرود؛ در حـالي كـه قـتـل او مـوجـب عذاب دايم و خواري جاودانه مي گـردد!؟ يـا از آن دسـت بردارد، كه در آن صورت امارت ري و زندگي پر ناز و نعمت از چنگش مي رود!؟ خانواده اش مي شنيد كه مي گفت:

آيـا سـرزمـيـن ري را واگـذارم و حـال آنـكـه ري آرزوي مـن اسـت، يـا آنـكـه گـنـاه قـتـل حـسـيـن را بـه گـردن گـيـرم؟ در كـشـتـن او آتـش اسـت؟ كـه چـيـزي مـيـان مـن و آن حـايـل نـگـردد، و ملك ري نور چشم من است. (ر.ك: حياة الامام الحسين بن علي (ع)، ج 3، ص 113.)

[3] حـمـزة بـن شـعـبـه، خـواهـر زاده ي عـمـر سـعـد بود؛ كه حجاج بن يوسف ثقفي در سـال 77 وي را بـر همدان گماشت. برادرش مطرف بن مغيره حاكم مداين بود و بر حجاج خـروج كـرد. حمزه به طور پنهاني به او مال و سلاح كمك داد. حجاج در پي قيس بن سعد عجلي فرستاد، كه در آن زمان سالار نگهبانان حمزة بن مغيره در حكومت وي بر همدان بود، پس او را دستگير كرد و به زندان افكند.

[4] تـاريـخ الطـبـري، ج 4، ص 309 ـ 310؛ نـيـز بـراي تفصيل بيش تر، ر.ك: الفتوح، ج 5، ص 151 ـ 153.

[5] تهذيب الكمال، ج 14، ص 74؛ تذكرة الخواص، ص 223.

[6] الارشاد، ص 282؛ تهذيب الكمال، ج 14، ص 74.

[7] همان.

[8] انساب الاشراف، ج 3، ص 837.

[9] الارشاد، ص 256.

[10] تذكرة الخواص، ص 233.